عشق نسل قدیم
از پیرمرد و پیرزنی پرسیدند:
"شما چطور شصت سال باهم زندگی کردید؟؟؟"
گفتند:
"ما متعلق به نسلی هستیم که
وقتی چیزی خراب میشد تعمیرش میکردیم...
نه تعویض"
از پیرمرد و پیرزنی پرسیدند:
"شما چطور شصت سال باهم زندگی کردید؟؟؟"
گفتند:
"ما متعلق به نسلی هستیم که
وقتی چیزی خراب میشد تعمیرش میکردیم...
نه تعویض"
این داستان , یکی از 10 داستان راه یافته به مرحله نهایی دومین جشنواره داستان کوتاه پایداری هست
زن جون انباری را گشت و صدا زد :
_ایوب. ایوب بازی تمومه مامان . اینقدر منو حرص نده . فکر میکنم رفتی تو کوچه , دوباره گم شدی .
اونوقت آواره کوچه و خیابان میشم ها!...
صدایی به گوش نرسید . زن جوان از زیرزمین بیرون آمد . توی باغچه را نگاهی انداخت و پشت بوته ها را گشت . نگاهی به ایوان انداخت,
نگاهی به بشکه های گوشه حیاط. به سمت آنها رفت. خم شد و پشت بشکه ها را نگاهی انداخت . پسرک ...